۴بهمن1388...روزی که برای همیشه ترکم کردی ومن ماندم وهزاران خاطره ی زیبا از روزهای با تو بودن...

چندروزی بودکه از بخش بهICUمنتقلت کرده بودن آخه میگفتن اونجا ویژه تر ازت مراقبت میکنن!!!!!

تنها دلخوشیمون شده بودتایم2تا3:30 بعدازظهر که وقت ملاقات افراد بستری درICUبود...10روزی شد وتو هرروز بدتراز روزقبل میشدی وهیچ کاری از دستمون بر نمی اومد...خوابم شده بودرویاهای روزهای با تو بودن وخوراکم غصه خوردن برای تو بود وتشنگی هم با آب چشمام برطرف میشد...روزگارسختی بود...بااینکه هرروز لحظه شماری میکردم تا ساعت ملاقات برسه و بتونم ازپشت پنجره نگات کنم ودعا کنم واشک بریزم برای خوب شدنت طی کردن مسیرطولانی خونه تابیمارستان وگذشتن از اون راهروی طویل بخشICUبرام عادت نشد... ۳ بهمن1388:حال از هرروزبدتربود دکترا قطع امید کامل کرده بودن و دیگه هیچ امیدی برای زنده موندنت نبود...مثل هرروز پشت پنجره وایساده بودم وازگوشه ی پایین پنجره نگات میکردم ولی تو چند روزی بود که چشماتو بسته بودی ودیگه هیچکیو نمیدیدی میگفتن تو کمایی...بی اختیار گریه میکردم وتو دلم داد میکشیدم که تنهامون نذار...شاید اون روز به همه چی فکر کردم جز اینکه آخرین باریه که در عمرم میبینمت...

صبح۴بهمن1388:مامان وبابا اومدن بیمارستان ...خونه تنها بودم دل تودلم نبود واضطراب عجیبی داشتم...نگاهمو به ساعت دوخته بودم ومنتظر بودم تا عقزبه ها بدون تعارف از هم رد شنوبه مامان زنگ بزنم...بالاخره طاقت نیاوردم گوشی رو برداشتم...دستام میلرزید...مامان صداش میلرزید و داشت با بغض حرف میزد...نذاشتم چیزی بگه...گفتم مامان باباجون چطوره؟سکوتی با معنا کرد وگفت: مثل دیروزه مامانی تغییری نکرده...نمیخواستم چیزه دیگه ای جز این از مامان بشنوم...قطع کردم...ولی دلم آروم وقرار نداشت خواستم به بابا زنگ بزنم جرئت نکردم...چشمامو بسته بودم که صدای زنگ تلفن تکونم داد...گوشی رو برداشتم حدس میزدم کی باشه وقتی حرف زد شناختمش ولی اون باز خودشو معرفی کرد ونه گذاشت و نه برداشت گفت تسلیت میگم...خدا رحمتشون کنه!!!!!دیگه نتونستم چیزی بگم چیزی بگم نمیدونم چطور جواب سوالای بنده خدارودادم...شکه شده بودم بغض تو گلوم گیر کرده بود و اشکام نمیومد...

به مامان زنگ زدم...همچنان صداش گرفته بودوبا بغض حرف میزد...گفتم مامان چرا بهم نگفتی؟؟؟؟؟مامان زد زیر گریه وهای های گریه کرد..گقت:کی به توگفته؟؟؟؟!!!!گفتم فلانی زد زدوتسلیت گفت...منم فهمیدم که همه چی تموم شد...مامان این بار سکوتی طولانی تر از دفعه ی قبل کرد و گفت:فلانی؟! گفتم:آره...

انگار مامانم همچینم بدش نیومد که خبر رفتنتو کسی دیگه جز خودش به من داد...آخه شاید فقط مامان بود که تو اون شرایط تموم بچگی منو تموم روزهای باتو بودنمو تو ذهنش مرور کرد وترجیح داد این خودش نباشه که به من بگه تو برای همیشه ترکمون کردی...

شب که شدتو تموم شلوغ پلوغی خونت رفتم تو اتاقت نشستم...جایی که بیشترین بار اونجا دیده بودمت وخیلی وقتا تو تنهایی و خلوتت اومده بودم و کنارت نشسته بودم وگاهی جواب در کنار بودن تو فقط سکوت تو بود وگاهی درددل کردن وتعریف از گذشته ها...حالا دیگه اومدن اشکام بی اختیار بود بغضی که ازصبح داشت خفه ام میکردترکیده بود ودیگه مجالی نبود برای قطع شدن اشکام...همه آرومتراز صبح شده بودن وحالا این من بودم که های های تواتاق تو نشسته بودم وگریه میکردم...

.

1سال از نبودتودرکنار ما گذشت...1ساله که دیگه بهونه ای برای پیچیدن در کوچه ای که پرازخاطرات دوران کودکیمه ندارم...1ساله که تورفتی ومن ناگزیر بودم که به نبودنت عادت کنم ولی باور کن که باور رفتنت سخته...

.

اصلا"تواین 1سال از خودت پرسیدی نوروز 89روچطور گذروندیم؟؟؟ظهرعاشورا با تموم دلتنگیش چقدر برای ما دلتنگتر از هرسال بود!!!

شب یلدا...امسال اولین سالی بود که تو کنار ما نبودی...

خوش به حال اون روزایی که فاصله ی من تارسیدن به آغوش همیشه باز وگرم ومهربان تو فقط پایین اومدن از چندتا پله بود...ولی الان به اندازه ی فاصله ی زمین تا آسمون ازت دورم...شایدم بیشتر...